دو شنبه 16 دی 1391 |
دستي نيست تا
نگاه خسته ام را نوازشي دهد.
اينجا ،باران نمي بارد...
فانوسهاي شهر، خاموش و مُرده اند
دست هاي مهرباني ،فقيرتر از من اند...!
نامردمان عشق نديده ،
خنجر کشيده اند بر تن برهنه و بي هويتم !
دلم مي خواهد آنقدر بنويسم
تا نفسهايم تمام شود.
آنقدر دفترهاي کهنه را سياه کنم ،
تا سَرَم ، فرياد کنند.
مي خواهم امشب ،
شاعر نو نويس کوچه ها شوم.
بوي غربت کوچه ها
امان بُريده است...!
مي خواستم واژه اي پيدا کنم تا ...
دلتنگي کهنه و بي خاصيتم را
عرضه کند ،
ولي
واژه ها باز هم غريبي مي کنند.
مي خواستم ،
کاغذي بيابم منت نگذارد ،
تنش را بدستانم بسپارد ،
تا نوازشش دهم ،
اما ، اعتمادي نيست...!
اين لحظه ها ي لعنتي ،
باز هم مرا عذاب مي دهند...
اين دقيقه هاي بي وفا ،
بي وجدانترين ِ عالم اند...!
دستي نيست تا
دستهاي خسته ام را
گرم کند...
نگاهي نيست ،
تا مرا اميد دهد...
نفسي نمانده تا به آن تکيه کنم.
اینجـا :
آخرين ايستگاه عاشقيست....
باتشکر،پست ارسالی توسط:بهار
نظرات شما عزیزان:
به سیگاری نئشه
و به لبخندی کامیاب!
اگر
پاسخ:سلام هستی جان.ممنونم به خاطرنظرت گلم.مرسی
واقعا خسته نباشید
.
.....................
هست را اگر قدر ندانی میشود بود
و چه تلخ است...
هست کسی بود شود ...!!/////سلام هستی جان.خیلی لطف کردی خانومی منم ممنونم به خاطرحضورت دراینجاونظرای زیبایی که میزاری مرسی
نویسنده : ►╫KHADEM╫♥●•٠·˙◕‿◕
|